جدول جو
جدول جو

معنی خنده گه - جستجوی لغت در جدول جو

خنده گه
(خَ دَ / دِ گَهْ)
خنده گاه. جای خنده. لب و دهان:
صبح چون خنده گه دوست شده ست آتش سر
آتش سرد بعنبر مگر آمیخته اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرده گاه
تصویر خرده گاه
فرورفتگی بالای سم اسب که حلقۀ بخو را در آنجا می بندند، بخولق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنده گر
تصویر کنده گر
کسی که بر روی فلز، چوب یا چیز دیگر کنده کاری می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
گشاده رو، خندان، خنده کننده، درحال خندیدن، شکفته، خندنده، ضاحک، منبسط، ضحوک، سبک روح، خنداخند، خندناک، خنده ناک
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ یِ مَ / مِ)
کنایه از پرتو شراب است. (برهان قاطع).
عکس روی تو چو درآینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ گَهْ)
مخفف گرده گاه، قد و قامت. (ولف). و رجوع به گرده گاه شود.
- گرده گه برکشیدن، کنایه از بلندبالا شدن. کشاله کردن:
ز پستی و کندی به مردی رسید
توانگر شد و گرده گه برکشید.
فردوسی.
میان تنگ و باریک همچون پلنگ
کجا گرده گه برکشد روز جنگ.
فردوسی.
و رجوع به گرده گاه شود
لغت نامه دهخدا
(چَنَ / نِ زَ)
در تداول عامه، آنکه سخنان بزرگتر از حد خود زند. آنکه اندازۀ خود در سخن گفتن نگاه ندارد
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ گَهَْ)
مرکّب از: دید + ه + گه، مخفف گاه، دیدگاه. جای نشستن دیده بان. (برهان)، دیدگاه. (شرفنامۀ منیری)، رصدگاه. مرصاد. مرصد:
نوندی بیفکند پس دیده بان
از آن دیده گه تا در پهلوان.
فردوسی.
همی رفت تا مرز توران رسید
که از دیده گه دیدبانش بدید.
فردوسی.
چو از دیده گه دیده بان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی.
چو از دیده گه دیدبانش بدید
سوی زابلستان فغان برکشید.
فردوسی.
سپیده دمان او بجایی رسید
که از دیده گه دیده بانش ندید.
فردوسی.
سوی پهلوان روی برگاشتند
وزان دیده گه نعره برداشتند.
فردوسی.
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب وما به دیده گهیم.
حافظ.
رجوع به دیدگاه و دیده گاه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ گَ)
به معنی کنده کار است یعنی شخصی که در مس و برنج و چوب و تخته و امثال آن نقش ها کند. (برهان). آنکه بر چوب و زر و جز آن نقش کند و به هندی کندن گر گویند. (فرهنگ رشیدی). نقار. (مهذب الاسماء). کنده کار. (آنندراج). کسی که در روی مس و برنج و عقیق و جز آن قلم زنی کند وحکاکی نماید و کنده کار و حکاک. (ناظم الاطباء) : و کنده گر را نقار گویند. (تفسیر ابوالفتوح)
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ / دِ گَ)
زنده کن. (آنندراج). زنده کننده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آن زنده یکی را و دو را کرد به معجز
وین زنده گر جان همه خلق جهانست.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
به کف موسی کلیم کریم
بدم عیسی که زنده گر است.
انوری (از آنندراج).
رجوع به زنده کن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ / دِ گَهْ)
سجده گاه:
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
سوزنی.
مرا سجده گه بیت بنت العنب بس
که از بیت ام القری میگریزم.
خاقانی.
پاک بینان را ز روی خوب دیدن منع نیست
سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش.
سعدی (خواتیم).
رجوع به سجده گاه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ / مِ گَهْ)
خیمه گاه
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
رجوع به خنده روی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ / دِ)
خنده کن. خنده کننده. (یادداشت بخط مؤلف) :
حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن
خنده بهار عیش دان سرفه نوای صبحدم.
خاقانی.
هر که سخن نشنود از عیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش
گر که زند خنده بر او مرد و زن
او هم از آن خنده شود خنده زن.
امیرخسرو دهلوی.
، مسخره کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ یِ شَ)
کنایه از روشنایی سحر است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). موضع بالای سم اسپ و استر و خر و امثال آن باشد که چدار و اشکیل بر آن بندند. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خردگاه ستور آنجای که پای بند بدان بندند و بمیخ استوار کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رسغ. (منتهی الارب). حذاله. (ربنجنی). وظیف. ثنّه. آنجای از دست و پای که استخوانهای بسیار بدانجاست. (یادداشت بخط مؤلف) :
برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال
فروکشد طرب از طره جای عیش لگام.
ابوالفرج رونی.
عرن، درشتی است که در خردگاه دست و پای اسب پیدا شود. (منتهی الارب) ، آنجای از مچ دست و پای که استخوانهای خرد (سمسمانیات) دارد. مچ دست. مچ پای. (یادداشت بخط مؤلف). مفصل میان ساعد و کف که استخوان خرد بسیار در آنجاست. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرده گاه ساق، قسمت نازکتر از ساق پا و خود ساق پا. (از ناظم الاطبا).
، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بر زمین نهد و آن مانند کف پای او شده باشد. خردگاه. (برهان قاطع). مخدّم. مخدّمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ/ دِ یِ گُ)
شگفتن گل. بازشدن گل. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ گَ)
ریزه های گچ. آشغال گچ. باقیمانده های گچ در بنائی پس از برگرفتن گچهای خوب
لغت نامه دهخدا
(اَ دُهْ گِ)
اندوهگین. (یادداشت مؤلف). غمگین. غمناک. رجوع به اندوهگین شود
لغت نامه دهخدا
(پَ گَهْ)
مخفف پناه گاه. رجوع به پناهگاه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
کنایه از لب و دهان معشوق. (آنندراج) :
که مهر از خنده گاه شیشه بردار
ز ابر خشک لعل تر فروبار.
حکیم زلالی (از آنندراج).
فکرت او خنده گاه دوست را ماند بدانک
چون خلیل از نار گلبرگ رطیبش یافتم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِهْ گِ)
دهی است از دهستان مرغابخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری ایذه. دارای 196 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنده گو
تصویر گنده گو
کسی که سخنان بالاتر از حد خود گوید
فرهنگ لغت هوشیار
یا گرده گه برکشیدن، قد کشیدن بلند بالا شدن: زپستی و کندی بمردی رسید توانگر شد و گرده گه برکشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنده گر
تصویر کنده گر
کنده کار: وکنده گر را نقار گویند
فرهنگ لغت هوشیار
محلی که دیده بان از آنجا مراقبت و نگاهبانی میکند، منظره چشم انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
کسی که دارای چهره بشاش است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
بشاش
فرهنگ واژه فارسی سره
بسیم، خندان، خوشحال، خوشرو، متبسم
متضاد: گرفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گشاده رو، خندان
فرهنگ گویش مازندرانی