مخفف گرده گاه، قد و قامت. (ولف). و رجوع به گرده گاه شود. - گرده گه برکشیدن، کنایه از بلندبالا شدن. کشاله کردن: ز پستی و کندی به مردی رسید توانگر شد و گرده گه برکشید. فردوسی. میان تنگ و باریک همچون پلنگ کجا گرده گه برکشد روز جنگ. فردوسی. و رجوع به گرده گاه شود
مخفف گرده گاه، قد و قامت. (ولف). و رجوع به گرده گاه شود. - گرده گه برکشیدن، کنایه از بلندبالا شدن. کشاله کردن: ز پستی و کندی به مردی رسید توانگر شد و گرده گه برکشید. فردوسی. میان تنگ و باریک همچون پلنگ کجا گرده گه برکشد روز جنگ. فردوسی. و رجوع به گرده گاه شود
مرکّب از: دید + ه + گه، مخفف گاه، دیدگاه. جای نشستن دیده بان. (برهان)، دیدگاه. (شرفنامۀ منیری)، رصدگاه. مرصاد. مرصد: نوندی بیفکند پس دیده بان از آن دیده گه تا در پهلوان. فردوسی. همی رفت تا مرز توران رسید که از دیده گه دیدبانش بدید. فردوسی. چو از دیده گه دیده بان بنگرید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. چو از دیده گه دیدبانش بدید سوی زابلستان فغان برکشید. فردوسی. سپیده دمان او بجایی رسید که از دیده گه دیده بانش ندید. فردوسی. سوی پهلوان روی برگاشتند وزان دیده گه نعره برداشتند. فردوسی. گو غنیمت شمار صحبت ما که تو در خواب وما به دیده گهیم. حافظ. رجوع به دیدگاه و دیده گاه شود
مُرَکَّب اَز: دید + هَ + گه، مخفف گاه، دیدگاه. جای نشستن دیده بان. (برهان)، دیدگاه. (شرفنامۀ منیری)، رصدگاه. مرصاد. مرصد: نوندی بیفکند پس دیده بان از آن دیده گه تا در پهلوان. فردوسی. همی رفت تا مرز توران رسید که از دیده گه دیدبانش بدید. فردوسی. چو از دیده گه دیده بان بنگرید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. چو از دیده گه دیدبانش بدید سوی زابلستان فغان برکشید. فردوسی. سپیده دمان او بجایی رسید که از دیده گه دیده بانش ندید. فردوسی. سوی پهلوان روی برگاشتند وزان دیده گه نعره برداشتند. فردوسی. گو غنیمت شمار صحبت ما که تو در خواب وما به دیده گهیم. حافظ. رجوع به دیدگاه و دیده گاه شود
به معنی کنده کار است یعنی شخصی که در مس و برنج و چوب و تخته و امثال آن نقش ها کند. (برهان). آنکه بر چوب و زر و جز آن نقش کند و به هندی کندن گر گویند. (فرهنگ رشیدی). نقار. (مهذب الاسماء). کنده کار. (آنندراج). کسی که در روی مس و برنج و عقیق و جز آن قلم زنی کند وحکاکی نماید و کنده کار و حکاک. (ناظم الاطباء) : و کنده گر را نقار گویند. (تفسیر ابوالفتوح)
به معنی کنده کار است یعنی شخصی که در مس و برنج و چوب و تخته و امثال آن نقش ها کند. (برهان). آنکه بر چوب و زر و جز آن نقش کند و به هندی کندن گر گویند. (فرهنگ رشیدی). نقار. (مهذب الاسماء). کنده کار. (آنندراج). کسی که در روی مس و برنج و عقیق و جز آن قلم زنی کند وحکاکی نماید و کنده کار و حکاک. (ناظم الاطباء) : و کنده گر را نقار گویند. (تفسیر ابوالفتوح)
زنده کن. (آنندراج). زنده کننده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آن زنده یکی را و دو را کرد به معجز وین زنده گر جان همه خلق جهانست. منوچهری (یادداشت ایضاً). به کف موسی کلیم کریم بدم عیسی که زنده گر است. انوری (از آنندراج). رجوع به زنده کن شود
زنده کن. (آنندراج). زنده کننده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آن زنده یکی را و دو را کرد به معجز وین زنده گر جان همه خلق جهانست. منوچهری (یادداشت ایضاً). به کف موسی کلیم کریم بدم عیسی که زنده گر است. انوری (از آنندراج). رجوع به زنده کن شود
سجده گاه: شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز. سوزنی. مرا سجده گه بیت بنت العنب بس که از بیت ام القری میگریزم. خاقانی. پاک بینان را ز روی خوب دیدن منع نیست سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش. سعدی (خواتیم). رجوع به سجده گاه شود
سجده گاه: شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز. سوزنی. مرا سجده گه بیت بنت العنب بس که از بیت ام القری میگریزم. خاقانی. پاک بینان را ز روی خوب دیدن منع نیست سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش. سعدی (خواتیم). رجوع به سجده گاه شود
خنده کن. خنده کننده. (یادداشت بخط مؤلف) : حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن خنده بهار عیش دان سرفه نوای صبحدم. خاقانی. هر که سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش گر که زند خنده بر او مرد و زن او هم از آن خنده شود خنده زن. امیرخسرو دهلوی. ، مسخره کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
خنده کن. خنده کننده. (یادداشت بخط مؤلف) : حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن خنده بهار عیش دان سرفه نوای صبحدم. خاقانی. هر که سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش گر که زند خنده بر او مرد و زن او هم از آن خنده شود خنده زن. امیرخسرو دهلوی. ، مسخره کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). موضع بالای سم اسپ و استر و خر و امثال آن باشد که چدار و اشکیل بر آن بندند. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خردگاه ستور آنجای که پای بند بدان بندند و بمیخ استوار کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رسغ. (منتهی الارب). حذاله. (ربنجنی). وظیف. ثنّه. آنجای از دست و پای که استخوانهای بسیار بدانجاست. (یادداشت بخط مؤلف) : برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال فروکشد طرب از طره جای عیش لگام. ابوالفرج رونی. عرن، درشتی است که در خردگاه دست و پای اسب پیدا شود. (منتهی الارب) ، آنجای از مچ دست و پای که استخوانهای خرد (سمسمانیات) دارد. مچ دست. مچ پای. (یادداشت بخط مؤلف). مفصل میان ساعد و کف که استخوان خرد بسیار در آنجاست. (یادداشت بخط مؤلف). - خرده گاه ساق، قسمت نازکتر از ساق پا و خود ساق پا. (از ناظم الاطبا). ، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بر زمین نهد و آن مانند کف پای او شده باشد. خردگاه. (برهان قاطع). مخدّم. مخدّمه. (منتهی الارب)
بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). موضع بالای سم اسپ و استر و خر و امثال آن باشد که چدار و اشکیل بر آن بندند. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خردگاه ستور آنجای که پای بند بدان بندند و بمیخ استوار کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رسغ. (منتهی الارب). حَذاله. (ربنجنی). وَظیف. ثُنّه. آنجای از دست و پای که استخوانهای بسیار بدانجاست. (یادداشت بخط مؤلف) : برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال فروکشد طرب از طره جای عیش لگام. ابوالفرج رونی. عَرَن، درشتی است که در خردگاه دست و پای اسب پیدا شود. (منتهی الارب) ، آنجای از مچ دست و پای که استخوانهای خرد (سمسمانیات) دارد. مچ دست. مچ پای. (یادداشت بخط مؤلف). مفصل میان ساعد و کف که استخوان خرد بسیار در آنجاست. (یادداشت بخط مؤلف). - خرده گاه ساق، قسمت نازکتر از ساق پا و خود ساق پا. (از ناظم الاطبا). ، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بر زمین نهد و آن مانند کف پای او شده باشد. خردگاه. (برهان قاطع). مخدَّم. مخدَّمه. (منتهی الارب)
کنایه از لب و دهان معشوق. (آنندراج) : که مهر از خنده گاه شیشه بردار ز ابر خشک لعل تر فروبار. حکیم زلالی (از آنندراج). فکرت او خنده گاه دوست را ماند بدانک چون خلیل از نار گلبرگ رطیبش یافتم. خاقانی
کنایه از لب و دهان معشوق. (آنندراج) : که مهر از خنده گاه شیشه بردار ز ابر خشک لعل تر فروبار. حکیم زلالی (از آنندراج). فکرت او خنده گاه دوست را ماند بدانک چون خلیل از نار گلبرگ رطیبش یافتم. خاقانی
دهی است از دهستان مرغابخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری ایذه. دارای 196 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان مرغابخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری ایذه. دارای 196 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)